هر چه میخواهد دل تنگت بگو... زمانی را به یاد دارم که خود را به ساحل زندگی می کشاندم ولی افسوس که چیزی جز محال در انتظارم نبود ولی حال معجزه رنگین شده است و خموشی احساسم پایان یافته و زمزه های روئیدن غنچه ی بندگی دوباره از معصیت فرار کرد و باز هم او را دیدم. من اسیر نگاه های تو ام، همان نگاه های پر از اضطراب عشق. همان نگاه هایی که به من امید زندگی بخشید و لحظاتم را غرق حسرت و آرزو ساخت. آری من به جرم روزهایی که تو را می خواستم، ضربت زخم عشق را به جان محتاجم خریدم. من به فرصت دوباره ی دیدار تو سختی و حقارت را در زندان دل تحمل کردم. روزهای با تو بودن در تمام زندگیم از فرصت عمر بود. من به احساس زیبای بودنت زنده ام و در جدایی ات یاری جز رفیق فراغ دنیا نخواهم شناخت. از گذشته ی با تو می نویسم چرا که احساسم از فاصله ها پر از پریشانی است. شوق نگاه پر از معنای تو به زندگیم پرتویی از باور هدیه دادند. این هدیه ی الهی موهبت خویشتنم خواهد ماند. با حقیقتی از دشت وجودم بدون سنگریزه ها، موج سخن را بر فلات قلبت سوق می دهم و آرام در گوشت می خوانم: مهربان ترین مهربانم دوستت داشتم ، دوستت دارم و خواهم داشت رنگین کمون تو نگاه پاک تو یه چیزی برام مهمه رعد و برق اون چشای مست و خیره توی آواز شبونه یه چیزی دلم رو برده اون ترنم صداته که برام شده بهونه اگه من دلت رو بردم ولی دل بهت نسپردم به خدا دست خودم نیست،این یه حس مغرورانه است آسمون اره یه رنگه ولی مهتابش قشنگه نمیگم مهتابتم من ولی من خیلی یه رنگم بهتره بدونی کمون های زندگیم خیلی بی رنگه خودتو رنگی نکن پس، من برام سفید قشنگه تو صدای بی خروشت، عشق رو خوب می فهمم آخه عشق که اینا نیست، به خدا همش به حرفه خلاصه بهت بگم که تو روزای پر غمینم تو برام یه حس تازه ای برای تسکین قلبم به نام اوکه متولد می کند و میمیراند: در ناباوری آغشته با گریستن روزی را آغاز کردم که فردی روزی اش دگر پایان یافته بود. آن روز حکمت و قسمت الهی طوری رقم خورد که چون منی تاب سکوت نداشتم و مدد از گریستن می خواستم تا شاید آرام شوم. لحظات هم چنان سپری میشد و من مبهوت در شگفتی چگونه رفتنش مانده بودم و نمی دانستم چه واکنشی بازخورد مفید است در تکاوش ذهن یافتم سکوت کنم و تنها نظاره گر اشک های نزدیکان باشم ولی آه از آن لحظه ای که بر بالین او که در آرامش خفته بود و پرواز را آموخته بود رفتم و دگر سکوت در واژگانم بی مفهوم شد و به دور از اراده فریاد ها به سراغم آمدن و شیون ها نیز زاری می سرودند. برای آخرین بار بوسه ای بر دیدگانش ساختم و آخرین وداع را در خاطرات غم انگیزم ثبت کردم. در بستر بی تحرکی آرمیده بود ولی هنوز لبخند هایش بر لبانش نقش داشتند و مهربانی در چروک های صورتش چینه بند بودند. او شاد بود چون دعوتنامه ی الهی برای دیدار پسر شهیدش به او فرستاده شده بود و او نیز با توشه ای از عشق خدایی که در دنیای فانی برایش ساخته بود این سفر را آغاز کرد. ما حقیریم زیرا عادت های حقیدانه داریم بدین منظور این را عرض می کنم زیرا در دنیای فانی ارزش بودنمان و بودنشان را نمی دانیم و در لذت های کاذب خود را غرق کرده ایم و تاملی بر آخر خود نداریم. هنوز باور ندارم رفتنش را تنها در ذهن دیدار بعدی با پدربزرگم را در قیامت می پرورانم. به امید دیدار این روزها که به رفتنتان می اندیشم، بغض نبودنتان رهایم نمی کند. وقتی گناه های بر پا بر عالم را می بینم هق هق گریه امانم نمی دهد. در نگاههای شما پرواز معنا داشت ولی امروز برای من بال پروازی نیست. خلوت هایتان در خلوص نیت های خدایی رنگ داشت پس رفتید و رنگ خدایی با نامتان بر جای ماند. غریبانه رفتید ولی عزت وار در خاطره ها ماندید و امروز در اوج زنده بودن ما هستیم که طعم غربت را می چشیم. وقتی برایتان می نویسم و از دلتنگی ها می گویم اشک امانم نمی دهد ولی در شگفتم که معدود کسانی شرافت را از دست داده اند آزاده زیستن را از خود سلب کرده اند. گاه در تنهایی هایم صدای ناله می خیزد و دل به امید دیدارتان در کائنات زنده است. گاه به ذوق بوییدن گلهای احساس شما بر روی قبرگاه ها یتان می نشینم تا طراوت را در وجودم حس کنم. این روح آزرده ام با تامّل بر فداکاری هایتان آرام است و وجودم به تشنگی انتظار تسکین می یابد. در نماز های شبانه ام هنگام طلب آمرزش از پروردگار، دست تمنّا نیز به سوی شما فداییان اسلام بالا می برم و نگاهم برای رسیدن به آفتاب چشمانتان نور می گیرد. ای جاوید الاثر ها سعادت شناختن هویتتان را از ما گرفتید ولیکن در رهایش ها جایی برای ما هم باز کنید. ای عزیزان این دل در جستجوی رسیدن به آشنای آسمانی اش تا کجا باید تنها بماند؟ ( آرامگاه شهدای گمنام _ جبل النور در مشهد )
Edit for armiss by : ~*~*~*ریحانه خدادادی*~*~*~