• وبلاگ : ♥ ♥ ♥ عشق در كائنات ☺
  • يادداشت : عكس هاي مورد علاقه ي من:
  • نظرات : 0 خصوصي ، 19 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود ؛




    روي نيمکتي چوبي ؛



    روبه روي يک آب نماي سنگي .



    پيرمرد از دختر پرسيد :



    - غمگيني؟



    - نه .



    - مطمئني ؟



    - نه .



    - چرا گريه مي کني ؟



    - دوستام منو دوست ندارن .



    - چرا ؟



    - چون قشنگ نيستم .



    - قبلا اينو به تو گفتن ؟



    - نه .



    - ولي تو قشنگ ترين دختري هستي



    که من تا حالا ديدم .



    - راست مي گي ؟



    - آره از ته قلبم



    دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و



    به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد.



    چند دقيقه بعد



    پير مرد اشک هاش را پاک کرد ؛



    کيفش را باز کرد ؛



    عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!