هیچ وقت نذاشتم اشک هایم را کسی ببیند ولیکن امشب بی اختیار دلم می گوید گریه کن. آن قدر گریه کن تا زمین و آسمان نیز به حالت سوگوار شوند. ناگفته نماند قانون چشمانم را همان روزی شکستم که او به من زنگ زد . ساز دلم سنگین شد و موزیک را بلند کردم و ماشین را کناری متوقف کردم تا توانستم گریستم، شاید کمی آروم شوم اما بی فایده بود.. می خوام از اون روز بگم براتون ... ساعت 2 امتحان داشتم. از محل کار راه افنادم به سمت دانشگاه. مامان زنگ زد و گفت که پاهاش خیلی درد می کنه و پاهاش توان راه رفتن ندارن. شب قبل هم شاهد پا درد مامان بودم. ماشین رو کنار نگه داشتم و اون قدر گریه کردم که حد نداشت. تنها زمانی بود که می تونستم دلمو از غصه خالی کنم. توی دانشگاه که همیشه بچه ها ازم شادی دیدن پس نمیشد غم دلمو رو کنم. تو محل کار سرگرم کارمو فقط حواسم به کارمه و ظاهرمو همیشه آروم و بدون تشویش گرفتم و کاملا جدی ام تو کارم. توی خونه ام که مدام با سینا می گمو می خندم و همش سر به سر مامان و بابا می ذارم. تو بیرون رفتانامون با دوستامم که همش بگو بخنده و نمیشه من قاز غم بگیرم و حال همه رو اون وسط داغون کنم پس می زنم به در شوخی و خنده و .... اما این بار تنها شدم با خودم. دیگه با خودم که از این حرفا نداشتم پس رو کردم اون چیزی که تو دلم بود. تو این روزا تنها امیدم به این بود که ایشالله این پادرد مامانم خوب میشه و همه چی میشه مثل روز اول . اما امان از این تقدیر....... سرتونو به درد نمیارم امشبم که با مامان رفتم دکتر دکتر گفت : کمرشون باید عمل بشه... عصب نخاع.... گوشه زمزه های نیایشتان التماس دعای من را رنگ شفا بخشید دو تا خاطره بد که امشب برام به جا مونده؛ اول : زمانی که رفتم داخل مطب دختر خانمی را دیدم که مادر پیرش را دکتر آورده بود ... کنار آسانسور ایستاده بود. مادرش ناله می کرد و اشک می ریخت. دختر با لحنی واقعا زشت گفت : چته اینقدر ناله می کنی؟ .... بسه دیگه گریه نکن آبرومو بردی.! و بی حرمتی را کامل کرد : نگاهی زشت به مادرش انداخت..... من که غریبه ای بیش نبودم دلم واز لحن صحبتش رنجید و شکست، چه رسد به آن مادر که با آن سن پیرش آن گونه معصومانه می گریست. دلم رنجید واقعا...... دوم : کودکی را دیدم که با پدر و مادرش نزد همین دکتر که ما رفته بودیم آمده بود ( دکتر مفز و اعصاب).... تعحب وجودم را احاطه کرد که بچه ای با این سن چرا اینجاست. مادرم گفت : زمانی که داخل اتاق بوده است متوجه شده است که برای نابینایی چشمان آن کودک به این مطب آمده بودند. ان کودک زیبا رو با موهای بور و چشمان روشن ، از سه ماهگی بینایی اش را از دست داده است. حالا اون 1 سال داشت.....این در حالی است که خانواده این کودک ، او را به تمام دکتر ها برده اند و جواب تمام آزمایش ها سالم بوده است. جواب مغز وی نیز سالم بوده است. این دیگر چه حکمتی است ؟! الله اعلم........ خدایا چه قدر کودکانه راه رفتنش زیبا و به همان اندازه ندیدن میز روبه روبش و خوردن به آن میز چه قدر تلخ و دردناک بود. برای این کودک نیز دعا کنید.... با دیدن او خیلی غمکین شده ام ..... بیایید کودکانه دعا کنیم: خدا جون همه مریضا رو شفا بده. یا حق
Edit for armiss by : ~*~*~*ریحانه خدادادی*~*~*~